هیم بالاخره تولد ایشونم رسید. لازمه بگم چقدر عر زدم تا الان؟
کلا سه نفر باعث شدن من ارمی بشم ( غیر از لشگر ارمیون اطرافم )
جیمین ، شوگا و استاد ار ام کبیر.
تو پینترست که میگشتم پوکر فیسی و بی تفاوتی شوگا رو میدیدم ( از اونجایی که سنسور احساسات منم سوخته خیلی باهاش همزاد پنداری میکردم ) و در عین حال کیوت بازی ها و خنده لثه ای هاشو میدیم ( جاست سکوت )

بعد یه آقایی رو دیدم که دستاش اندازه دست بچه بود ، صداش ارامش خالص بود و مومنتاش یه چیزی فراتر از کیوت بود. بل جیمین شی دومین نفری بود که منو به سمت بی تی اس هدایت کرد.

اما نامجون. فک کنم نامجون اولین عضوی بود که شناختمش و میتونستم تشخیصش بدم ( کور مادرزاد تشریف دارم) ، از همون دوسال پیش که تو مدرسه مون پر ارمی بود اولین نفر نامجون به چشمم اومد. عملا یه همزاد پنداری خاصی باهاش داشتم ولی نمیدونستم چیه. امسال که بازم در پینترست میگشتم ( لازمه یاد آوری کنم از هر ۲۴ ساعت ۲۵ ساعت توی پینترستم :") دوباره به ایشون برخوردم ( بازگشت همگان به سوی اوست )
تازه فهمیدم ایشونم عشق کتابه و دست به هر چیزی میزنه نابود میشه و شصت پاش همش تو چشمشه و تا یچیزی نشکونه آروم نمیگیگیره ( گفتم یه همزاد پنداری باهاش دارما😔) اینچنین بود که ما ارمی گشتیم. سپس به دنبال آباد کردن گالری خود توسط عکس ها و مومنت های این بشر پینترست را شخم زده و به نتایج جالبی دست یافتم. حالا بیاید یکم متنو احساسی کنیم.

هیم حرفاش. هیچ چیزی جز حقیقت و امید نیست. انگار اون به دنیا اومده که بگه باید ادامه بدی. حق نداری جا بزنی ، حق نداری از خودت متنفر باشی ... هر رنگی هستی ، هر دینی که داری ، هر نژادی که داری باید خودت رو دوست داشته باشی. موظفی عاشق خودت باشی. واقعا اون موقع ها من نیاز داشتم این حرفا رو بشنوم. واقعا نیاز داشتم یکی بهم بگه : هی دختر چرا داری بیخیال همه چی میشی تاریکی بدون نور معنی نداره پس چرا داری جا میزنی؟

وقتی زندگی نامشو خوندم از خودم خجالت کشیدم. زندگی من ۱/۳ سختی های زندگی اون رو نداشت و من اینقدر راحت داشتم جا میزدم؟ اون با تموم اون سختیا عقب نکشید و ادامه داد. خودشو مجبور کرد که دوم بیاره اونوقت من داشتم بیخیال همچی میشدم؟
اره نامجون شی همین خود شما باعث شدی یک شب تا صبح گریه کنم و به خودم قول بدم هیچ وقت تسلیم نشم و هیچ وقت دست از دوست داشتن خودم نکشم و فردا صبحش اونقدر قوی باشم که همه سختی ها رو تحمل کنم که ادامه بدم.
بعد از اون روز انقلاب عجیبی تو زندگی من به وجود اومد. واقعا میگم بدون هیچ اقراقی ... هر وقت جلو اینه میرفتم دیگه نمیگفتم چرا صورتم پر کک مکه ، چرا اینجام خال داره ، چرا اینقدر درازم ... عاشق همشون شده بودم. عاشق کک مکایی که روزی ازشون تا سر حد مرگ متنفر بودم. عاشق این شده بودم که قدم بلند بود. میدونی کلا طرز فکر و دیدم عوض شد. اعتماد به نفس پیدا کردم. هنوز اونقدر نبود که عاشق زندگیم بشم اما کم کم داشت جوونه میزد و رشد میکرد.
کل دور و اطرافی هام تعجب میکردن ... هی بهم میگفتن هلیا خودتی؟ چیزی خورده تو سرت؟ ولی نه واقعا خودم بودم فقط بهم کمک شده بود تا خود واقعیم رو پیدا کنم. تا بفهمم من از اول عاشق خودم بودم ولی نمیخواستم قبول کنم.
یه دختر خاله دارم اندازه مورچه اعتماد به نفس نداره. همیشه میومد پیشم و هی میگفت چرا اینجام کجه چرا اونجام صافه ، چرا چاقم ، چرا لاغرم. همیشه وقتی اینا رو بهم میگفت منم میگفتم اره منم از این خودم متنفرم منم اینجام کجه
ولی وقتی دوباره اومد پیشم و شروع کرد به غر زدن دیگه نمیتونستم بگم منم اینجوری ام ، انگار خود به خود زبونم شروع میکرد به حرف زدن و بهش میگفت تو هر جوری هم که باشی خودتی ، نمیتونی خودتو دوست نداشته باشی ، میخوای زیبا ترین آدم جهان باش میخوای زشت ترینش. تو تا آخر عمرت باید با خودت سر کنی پس چرا بجای متنفر بودن از خودت سعی نمیکنی خودت رو دوست داشته باشی؟
میتونستم بفهمم که چقدر تعجب کرده ولی اره این واقعا من بودم. همیشه همین بودم ولی فراموش کرده بودم. فراموش کرده بودم که وقتی بچه بودم چقدر خودم رو دوست داشتم و وقتی وارد جامعه شدم خودمو گم کردم ... میون انبوهی از سرکوفت ها و زخم زبون ها. چقدر برام مهم بود بهم بگن زشت ، خنگ ، دست و پا چوبی.
اما واقعا کی اهمیت میده. حتی الان عاشق اینم یکی بهم بگه دست و پا چلفتی یا تنبل ... ایناهم یه خصلتن چرا باید ازشون بدمون بیاد؟
من فقط نیاز داشتم یکی دستم رو بگیره و من گمشده رو نجات بده که فکر میکنم نامجون این کار رو انجام داد. و حالا تولدشه... تولد قوی ترین و صبور تریم آدمی که توی عمرم میشناسم. فکر کنم باید متشکر باشم که کمکم کرد تا نجات پیدا کنم و عاشق خودم باشم.

~ سو تولدت کلی مبارک نامجون شی ~
امیدوارم همیشه همینجوری قوی ادامه بدی و هیچ وقت تسلیم نشی :)